نا سپاس

دراینجا مطلبی را از قول اسکاروایلد برای شما می نویسم که هروقت آن را می خوانم احساس عجیبی به من دست می دهد،دوست دارم احساس شما را هنگام خواندن این مطلب بدانم، پس با دقت بخوانید:

 

وقتی که مسیح خواست به " ناصره " بازگردد، ناصره چنان تغییرکرده بود که او شهرخود را نشناخت.ناصره ای که مسیح درآن زیسته بود، شهری بود پر از اشک و آه ،واین شهر تازه آکنده بود ازطنین خنده و آواز.

ومسیح وقتی وارد شهر شد بردگان را دید که با باری از گــُل به سوی پلکان مرمری یک خانه سفید می شتابند.مسیح وارد خانه شد ودر صدر تالاری از سنگ یشم مَردی را دید که دربَستری ارغوانی دراز کشیده، موهای آشفته اش غرق درگـُلهای سرخ ولبانش ازشراب قرمز رنگ است.مسیح به اونزدیک شد و دست برشانه اش زدوگفت: چرا این طور زندگی می کنی؟ مرد برگشت و او را شناخت وجواب داد: من جذامی بودم، تومرا شفا دادی چرا طور دیگری زندگی کنم؟ " مسیح از آن خانه خارج شد".درکوچه زنی را دید که چهره ولباسهایش رنگ آمیزی شده بود وکفش های مروارید به پا داشت وپشت سر او مردی راه میرفت که از چشمانش هوس می ریخت.ومسیح به مرد نزدیک شد ودست به شانه اش زدو به او گفت: چرا دنبال این زن افتاده ای و او را این طورنگاه میکنی؟ مرد برگشت و او را شناخت وجواب داد: من کور بودم، تو مرا شفا دادی.بهتراز این چه چیز را نگاه کنم؟ ومسیح به زن نزدیک شد وگفت: این راه که تو می روی راه گناه است، چرا به این راه میروی؟ زن او را شناخت وخنده کنان گفت: راهی که میروم لذت بخش است و توهمه گناهان مرا بخشیده ای." آنگاه مسیح احساس کرد که قلبش از اندوه آکنده شده است وخواست آن شهر را ترک کند". اما وقتی که بیرون میرفت، درکنارخندق های شهر جوانی را دید که نشسته است و گریه میکند. مسیح به اونزدیک شد، دست به موهای مجعد او کشید وگفت: دوست من چرا گریه میکنی؟

و" الیعازر" به بالا نگاه کرد و او را شناخت وجواب داد: من مرده بودم تو مرا ازنو زنده کردی می خواهی چه کاردیگر کنم؟

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:58 http://www.narestan.ir

ژس اون موقع هم مثل الان بوده که یه ماه از یه خیابون رد نشی معلوم نیست دفعه بعد که بری چه خبر باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد