-
لبخند لب های بسته
شنبه 22 تیرماه سال 1387 13:46
خواب من... شبی خواب دیدم با خدا کنار ساحل قدم میزنم،رد پای هردوی ما روی ساحل بود،وقتی برگشتم و به گذشته نگاه کردم دیدم در مواقع سختی تنها یک ردپا کناره ساحل است،پس به خدا گله کردم وگفتم :خدایا چرا در مواقع سختی مرا تنها گذاشتی،خدا لبخندی زدو گفت: فرزندم درآن موقع تو بردوشه من بودی. طبیعت... روزی مردی عقربی را دید که...
-
درخشش چشمان زیبا
جمعه 21 تیرماه سال 1387 14:05
یه نصیحت... هیچ وقت توخیابون نرو،اگه رفتی سرتوبالا نکن،اگه بالا کردی،به هیچ کس نگاه نکن،اگه نگاه کردی نخند،اگه خندیدی شماره ازش نگیر،اگه گرفتی بهش زنگ نزن،اگه زدی باهاش حرف نزن،اگه زدی نگو دوسش داری،اگه گفتی باهاش قرار نزار،اگه گذاشتی نرو سرقرار،اگه رفتی تحویلش نگیر،اگه گرفتی عاشقش نشو،اگه شدی بهش نگو، اگه گفتی..........
-
پلک
پنجشنبه 20 تیرماه سال 1387 14:33
بدون شرح: روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمههای راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟- خیلی خوب بود پدر. - پسرم آیا...
-
نگاه قشنگ
سهشنبه 18 تیرماه سال 1387 13:30
چه بگویم وقتی واقعیتها آدم را فریب بدهند چه کارمی شود کرد؟ روزگاریست که حقیقت هم لباسی ازدروغ برتن کرده است وراست راست درخیابان راه می رود... عشق نشسته است کنار خیابان ،کلاهی کشیده برسرودارد گدایی می کند ومرگ، درقالب دخترکی زیبا ، گلهای رز زرد می فروشد. زندگی اما ، درلباس افسر پلیس برای ماشین های تمدن سوت می زند......